به گزارش مشرق، آنچه در ادامه میخوانید، یادداشت محمدقائم خانی بر رمان ساگالش است که در اختیار مشرق قرار گرفته است.
یکی از مسائلی که از قدیم در رابطه با موانع رشد ادبیات داستانی جدید در ایران به آن پرداخته شده، الگوی زیست کهن ایرانی است که با شیوه نگارش جدید جور در نمیآید. مواضعِ تضاد و درگیری زیادی برشمرده شده است که در هر طرف، مسائل متعددی را در بر می گیرد. از نثر و زبان بگیر تا شخصیت و پیرنگ در یک طرف، تا تقدیر و ضدیت با عالم ماده و دیگر مسائل در طرف بعدی، مورد اشاره قرار گرفتهاند. مهمترین معضل در طرفِ زیست ایرانی، همان تصوف و حاکمیت مطلق قضا و قدر در این نوع زندگی عنوان شده است. از آن طرف در سمت ادبیات داستانی، بخش اصلی را که درهم تنیده با سبک زندگی جدید است، پیرنگ و شبکه گسترده علت و معلول داستانی دانستهاند که مهمترین عنصر آن هم تعلیق است.
بنا بر نظریه مطرح شده، تعلیق در جهانی قابلیت طرح خواهد داشت که چندین امکانِ مختلف پیش روی شخصیت وجود داشته باشد که انتخابِ یکی از آنها و رفتن به سمت هدف، داستان را پیش ببرد. در جهانی که تصوف دائرمدار زیست آن بوده، همه چیز از پیش تعیین شده است و مجهولی وجود ندارد که شخصیت در مواجهه با آن مجبور به حرکت و انتخاب شود و بدین وسیله، امکانهای متفاوتی پیش روی او قرار بگیرد.
در جهانِ قضاوقدری، پیش و پسِ زمان اکنون یکی است و سخن گفتن از تعلیق بیمعنی خواهد بود. اصلاً چیزی پوشیده نیست که بخواهد در انتهای داستان آشکار شود. علت و معلول را در جهانی میشود پی گرفت که سیالیتی در زندگی وجود داشته باشد. وقتی در جهانی به سر ببریم که همه چیز از قبل تعیین شده و تصلب در همه ساحات آن وجود دارد، داستان مدرن شکل نخواهد گرفت و حداکثر حکایات پندآمیز به وجود خواهد آمد، آن هم بدون کشمکش و تنها به عنوان عبرتآموزی.
هرچند شناخت دقیق خود ادبیات داستانی میتوانست ما را از این موضع سادهاندیشانه دور نگه دارد و با فهم پیچیدگیهای روایت مدرن، امکانهای تازه پرداختن به جهانهای متنوع را پیش روی ما باز نگه دارد، اما ریشه اصلی این سادهانگاری در نشناختن تصوف حقیقی و زندگی واقعیِ متناسب با آن است. این که گمان ببریم اعتقاد به قضا و قدر، مغایرِ به رسمیت شناختن اختیار انسان و در نتیجه ملغی کردن مسئولیت اوست در بهتر زندگی کردن و انجام کارها، یک ایراد بزرگ در شناختِ دین و تصوف است و تنها به محدوده شناخت داستان مرتبط نمیشود. تصوف واقعی، نه تنها به تصلب صورتهای دینی در زندگی منتهی نمیشود، بلکه مدام انسان را در مسیر تغییر و فراروی از وضعیت موجود قرار میدهد و انتخابهای او بر سر دوراهیها را سازنده سلوک او در نیل به حقیقت میداند.
این که حقایق ازلی و ابدی وجود داشته باشند، دلیلی نمیشود که سیالیت از زندگی سالک حذف شود و تصلب و فروبستگی جای آن را بگیرد. سالک نه تنها از شبکه پیچیده علت و معلول بیرون نیست (و مسئول نتایج انتخابهای خویش است)، بلکه مدام در آستانه مواجه شدن با اتفاقی بزرگ در زندگی است و هر آن ممکن است توفیقِ پیش رفتن را از دست بدهد و عقب بنشیند. سلوک یک حالتِ لغزنده را به انسان میبخشد که در ادبیات دینی، ماندن بین خوف و رجا نامیده میشود. بنابراین، نه فقط تصوف مخالفِ انتخاب و کشمکش و تعلیق نیست، بلکه انسان را در نوعی آستانگی قرار میدهد که تمام زندگی او را به یک کلِ لغزنده تبدیل میکند. این لغزندگی تهدیدی دائمی برای سالک است و تحدیدی برای بیخیالی و بیمسئولیتی او محسوب میشود. هیچگاه نمیتوان و نباید از زندگی غفلت کرد تا همه دستاوردهای پیشین صوفی، از کف خارج نشود.
به دلیل عدم شناخت درست تصوف، نویسندگان ما کمتر توانستهاند به سراغ صوفیان و یا موقعیتهای مرتبط با سلوک بروند و اگر هم به آن پرداختهاند، در قالب فرمهای حکایتگونه بوده و به داستان کاملِ پرتعلیق نزدیک هم نشدهاند. اما ابراهیم اکبری دیزگاه توانسته است در رمان سیاگالش، چنین ارتباطی را نشان بدهد و پیوندی محکم بین عنصر «تعلیق» در ادبیات داستانی و «سلوک» در نگاه عرفانی به دین ایجاد بکند. شیخ یوسف در این رمان، به موقعیتی پا گذاشته که از هرطرف در معرض حوادث مختلفی قرار گرفته و به نوعی در محاصره ماجراهای گوناگون قرار گرفته است که هر آن ممکن است بر سرش خراب شوند.
هر انتخابی که او میکند، منجر به فعال شدن نیروهای اجتماعی بزرگتری میشود و حلقه محاصره تنگتر میگردد. داستان از همان ابتدا پر از کشمکش و در نتیجه پرکشش است و با پیشرفت آن، نه تنها از جذابیت حوادث پیش آمده کاسته نمیشود، بلکه شخصیت اصلی در موقعیتهای پرمخاطرهتری قرار میگیرد که هر تصمیمش، آینده او را بیش از پیش مبهم و تاریک میکند. آنچه شیخ یوسف را با زیست کهن ایرانی پیوند میزند، تنها حضور مستقیم معارف دینی یا بازسازی اسطورههای قرآنی نیست، بلکه سلوک حقیقی او مبتنی بر نگاه عرفانی به دین است که تقرب به حقیقت را به غایت زندگی بدل میکند.
از طرف دیگر، آنچه که داستان سیاگالش را پیش میبرد، طراحیِ موانع مصنوعی بر سر راه قهرمان از طرف نویسنده (برای ایجاد جذابیت) نیست تا ویژگی تحمیلی بودن وقایع، مخاطبِ کتابخوان را پس بزند و شمایلی تصنعی به آن ببخشد؛ بلکه حرکت داستانی کاملاً مبتنی بر شبکه علت و معلولی بزرگ کتاب انجام میشود و اتفاقات جدید، از دل ماجراهای قبلی و روابط پیچیده بین شخصیتها زاده میشود. به همین دلیل، سیاگالش را باید فراتر از سخنی که در مورد روحانیت و تبلیغ دین مطرح میکند، و نیز فراتر از تصویری که از ایران و پیچیدگیهای زیست ایرانی به خواننده ارائه میدهد، به خاطر پیوند مهمی که بین عناصری چون پیرنگ و تعلیق با سلوک و تقدیر به وجود میآورد، یک داستان پیشرو به حساب آورد که میتواند گشایش مهمی در فضای رخوتآلود ادبیات داستانی ایران به وجود بیاورد.